|
جمعه 3 خرداد 1398برچسب:, :: 12:31 :: نويسنده : amirreza
اول یکم از خودم بگم یه پسری ام با قد 179.احساساتی.دل رحم.خیلیییی شوخ و اهل خنده.یکمی هم شرور.یکمم شیرین بیان به تیپم زیاد اهمیت میدم.از آدم هایی که فک میکنن از بقیه خیلی سرترن خیلی بدم میاد.از 2 سالگی به ورزش رزمی خیلی علاقه داشتم که بوکس رو انتخاب کردم و حالا 5 ساله دارم ادامش میدم و خدارو شکر موفق بودم زیادم درسخون نیستم
یه پسری بودم که هر وقت اسم دوس دختر و عاشق شدن میومد مسخره میکردمو کلی میخندیدم. همه چیز از یاهو شروع شد.یه خیلی بی حوصله بودم رفتم توی یاهو اسم یه آیدیو دیدم دست خودم نبود بهش پیام دادم سلام خوب هستید تا شب داشتم بهش فکر میکردم.چند روز گذشتو عید نوروز شد ما مثل همیشه رفتیم شهرستان برای دیدن مادر بزرگ و فامیلا.2 3 روز گذشت دیدم یکی بهم اس داد اسمشو بهم گفته بود بیتا وقتی که اس داد داشتم بال در میاوردم چند تا اس ام اس دادیم انگار احساس دلتگی داشتم نسبت بهش بهش که زنگ میزدم درست حرف نمیزد میدونستم قصدش سر کار گذاشتنه منه! انگار یه حسی بهم میگفت که این از همه بهت نزدیک تره! رفتم سمتش! بهش اس که میدادم توجه نمیکرد بهم میگفت دیگه مزاحمم نشو! چند روز گذشت از ذهنم بیرون نمیرفت! خدااا انگار نزدیک ترین کسم بوددد همش فکر میکردم چی بهش بگم که جوابو بده بهش اس دادم که چند روز باهام باش اگر منو نخواستی میرم قبول کرد! از خوشحالی بال در آورده بودم همینجوری گذشت میگفت که انگار بهم علاقه مند شده..اسم واقعیشو بهم گفته بود..میگفت دوسم داره منم باور میکردم تا اینکه یه روز قرار گذاشتیم برای اولین بار همدیگرو ببینیم خیلی حول بودم نمیدونستم باید چه کنم! من که تا حالا از این کارا نکرده بودم.خلاصه لباس پوشیدمو رفتم.تو مترو که نشسته بودم انگار تو CCU بودم رسیدم اونجایی که قرار بود برم پیداش نمیکردم یکم منتظر شدم دیدم از دور یکی بهم اشاره میکنه بیا!قلبم از دهنم داشت میومد بیرون رفتم سمتش گفتم سلام گفت سلام خوبی گفتم مرسی تو خوبی گفت آره قلبم تن تن میزد نگاهش که کردم دلم لرزید چند ثانیه تو حاله خودم نبودم انگار داشتن هیبنوتیزمم میکردن رفتیم روی یه صندلی توی پارک نشستیم کنارم بود اولش یکم ساکت بودیم که یعد یکم از حالت کما در اومدم! تا گذشت رسیده بودم خونه فک میکردم یه آدمه دیگه شدم! فرق کرده بودم! بهم اس ام اس میداد میگفت که ازم خیلی خوشش اومده! منم میگفتم من که 10000000 برابر!تا صبح به مهسا فک میکردم..... برای خواهر کوچیکم یه هدیه خریده بود که با جونو دلم ازش نگه داری میکنم.چند روز بود که همش فکر میکردم چجوری خوشحالش کنم؟؟چیکار کنم که خییییییبلی خوشحال بشه...دوس داشتم یه کاری کنم که تا حالا هیچ کس براش نکرده باشه.تصمیم گرفتم براش یه هدیه بخرم..خیلی گشتم از هچی خوشم نیومد انقدر گشتم تا دیدم در یه مغازه یه شاله آبیه خوشکل هست خیلی خوشم اومد برا خریدم.وقتی که بهش دادم خوشحال شد اما اینجوری که میخواستم نه رابطمون همینجوری میگذشت و بیشتر دلدادش میشدم.هر وقت میدیدمش انگار دنیا تو دستامه.صدای قشنگش خیلی آرومم میکرد!وقتی برای اولین بار دستاشو گرفتم فهمیدم که همه زندیگیمه!وقتی برای اولین بار بغلش کردم فهمیدم هیچو هیچ کسو جز اون نمیخوام! هر وقت که اتفاقی دستاش از دستام جدا میشد یه جوری میشدم نمیخواستم حتی 2 ثانیه دستاش تو دستام نباشه....همش ازش قول میگرفتم که هیچ وفت تنهام نذاره ه ه ه ه ه ه!بزرگترین نگرانم جدایی از مهسا بود..رابطمون میگذشت.قبل از من با یکی دیگه دوس بود میگفت که عاشقش بوده اما اون نخواستتش و ولش کرده وقتی این حرفارو میزد به زور جولوی بغضمو میگرفتم مهسای من رفت..رفت با یکی دیگه صدای دل عاشقمو نشنیددددد حرفای منو باور نکرد........... چقدر بی رحم بود چقدر سنگدل بود آره رفت رفتو پشت سرشم نگاه نکرد تنهای تنها شدم....هر وقت اسم مهسا میاد از چشام خود به خود اشک میاد...زندگیو نمیخوام...هنوز که برام اس ام اس میاد یا گوشیم زنگ میخوره میدوام سمتش انگار یه حسی بهم میگه مهساس.....اما... مهسا تنها کسم بود...هیچ کسو جز مهسا نداشتم...هیچ وقت روم نشد بهش بگم... قلبمو شکست اما من میبخشمش بخاطر عاشق بودنم...الهی خار به پاش نره....الهی هیچ وقت قلب کوچیکش نشکنه... منتظر مرگمم ![]()
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : amirreza
همین امشب راحت میشم.... مهسا جان برات یه هدیه خریده بودم میرسونمش دستت... خدانگهدار... ![]()
چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : amirreza
معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانيت شقيقه هايش مي زد ، به چشمهاي سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو مياري مدرسه مي خوام در مورد بچه ي بي انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مريضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن… اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که ديگه از گلوش خون نياد… اونوقت ميشه براي خواهرم شير خشک بخريم که شب تاصبح گريه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم… اونوقت قول مي دم مشقامو تمييز بنويسم… معلم صندليش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشين سارا … و کاسه اشک چشمش روي گونه خالي شد … خیلی دوس دارم این متنو ![]()
شنبه 6 مهر 1392برچسب:, :: 19:9 :: نويسنده : amirreza
سلام چند روز دیگه تولد مهساس... خیلی دوس دارم بهش تبریک بگم اما نمیدونم چه جوری ای خدا... فقط یه نشونی ازش دارم اونم همون جاییه که همیشه با هم قرار میذاشتیم تا الان 1000 دفعه اونجا رفتم اما اصلا پیداش نکردم یاد خاطراتو نبودنش میوفتم خود به خود اشکم میاد این همه اشک ریختم چه فایده داشت مگه برام مهسا شد دستم حس تایپ کردن رو نداره مهسا
![]()
شنبه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : amirreza
امروز رفته بودم منیریه کتونی بخرم...داشتم راه میرفتم یه دفعه یه دخترو دیدم م م م م فک کردم مهساس با یه پسر بود خواستم از جلوی چشمش برم کنار...نزیک که شدن خیلییییییییییی شبیه مهسا بود یه لحظه میخواستم صداش کنم روم نشد....با خودم گفتم خوب حالا مهسا باشه صداش کنی بگی چی؟ دلم براش تنگ شده برام که اس ام اس میاد خوشحال میشم گوشیمو بر میدارم تا صفحه ی اس ام اسو باز میکنم اول بالاشو نگاه میکنم تا ببینم از طرفه کیه با خودم میگم الان نوشته نفسه من...اما ایرانسله هر روز میشینم کلی با خودم فکر میکنم تا چه اس ام اسی براش بفرستم....یه عالمه فکر میکنو متنو مینویسم اما بعد یادم میاد که گفته بود دوست ندارم بعدم متن اس ام اسو پاک میکنمو گوشیمو میندازم اونور... چقدر زجر داره به یکی که از ته قلبت میمیری براش بگی عاشقتم تنهام نذار اما اون بگه دوست ندارم نمیخوامت برو
![]()
دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : amirreza
گاهی اوقات انقدر دلم مهسارو میخواد که بی اختیار شروع میکنم به اشک ریختن دیروز مسافرت بودیم هرکیو میدیدم فکر میکردم مهساس من چقدر بدبختم خدا 2 سالو نیمه که رفته اما هنوزم میمرم براش هنوزم عاشقه صداشم انقدر بغض تو سینمه که با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم... اگر این وبلاگم نبود که دیگه... هر روز که میگذره بیشتر منتظرشم میگم امروز خبری ازش نشد فردا حتما پیداش میشه نگاه به اشکام نکنید الان خوشحالم چون شاید فردا برگرده دیروز یه حسه قویی بهم میگفت الانه که مهسا زنگ بزنه اما هرچقدر منتظر شدم هیچ خبری نشد نمی دونم چرا انقدر امیدوار بودم خوب اصلا من مهسارو نمیخوام دلو قلبم چی میشن؟ اون که دیگه دست من نیست چرا مهسا عشقمو ندید همه میگن محاله که برگرده... اما من که منتظرش میشم ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : amirreza
به پشت سر نگاه میکنم شاید هنوز کسی مرا دوست داشته باشد ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : amirreza
بعضــی شب هـا حـال عجیبــی دارم... ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : amirreza
از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : amirreza
به یکدیگر دروغ نگویید! آدم است باور میکند دل می بندد...! ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : amirreza
![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : amirreza
چه انرژی عظیمی میخواهد کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن!!! ![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : amirreza
خدایا…میخواهم اعتراف کنم دیگرنمیتوانمخسته ام من امانت دارخوبی نیستم“مراازمن بگیر” مال خودتمن نمیتوانم نگهش دارم…![]()
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : amirreza
فــرامــوش ڪــردنـت بــرایـم مـثـل آب خــوردن است … از همــان آبـهـایـی که خــفــه ات میــکنـد … از همان هایی ڪــه بــایــد ساعـت هـا سـرفـه ڪـنـی … از همــان هـایـی ڪــه بـی اختیــار اشـڪــهایـت را جـاری میـڪــند.. . ![]()
چهار شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : amirreza
سلام به همه کسایی که به وبلاگم سر میزنن امروز چقدر به خودم فکر کردم...به رفتارام...حرفام...چیزهایی که ندارم..... با خودم گفتم شاید همه چیز تقصیر خودمه...شاید خودم باعثش میشم... اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دل کسیو شکسته باشم...یا کسی ازم چیزی بخوادو نه بگم....یا ناراحتیه کسیو بخوام.... شایدم سرنوشتمه دیگه چیکارش کنم... هی ی ی ی ی چقدر دلم پر...اگه بخوام همشو بگم که دیگه چجوری زندگی کنم...منم دلم به همینا خوشه دیگه بزرگترین دلخوشیم که رفت...حالا با همینا میسازم تا وقتی که تموم شن... از کلمه ی رفتن بدم میاددد خیلی...وقتی که مهسا رفت شبا با خودم فعل رفتن رو صرف میکردم اما فقط میگفتم رفت رفت رفت... تا خوابم ببره....تو خوابم مهسارو میدیدم.... من به مهسا میگفتم تو تنها دلخوشیمی وقتی که بود دنیا برام یه رنگه دیگه بود...همه چیز قشنگ بود...چقدر خوشحال بودم...هر روز به 10 روز دیگه فکر میکردم میگفتم چه کنم که مهسا دوسم داشته باشه...نکنه بذاره بره...بذار بهش زنگ بزنم...دوس داشتم حرفای خوشحال کننده بهش بزنم... چه رویای قشنگی بود...داشتنه مهسارو میگم...به خدا برام یه رویا بود...یه رویای شیرینه تلخ از خونه که بیرون میرفت آروم نبودم تا وقتی که برگرده...روزهای آخر رفتنش حتی جواب اس ام اس هامم نمیداد...من نگرانش بودم...اون باور نمیکرد اما خدا که خودش شاهده... چقدر دوس داشتم اون روزهای آخر وقتی که زنگ میزنم تلفنو جواب بده و با مهربونی حرف بزنه.... هیچ کس نبود باهاش دردل کنم... نمیدونم الان کجاست...با کیه...چه میکنه... نمیدونه که هرشب با قرص خوابم میبره...نمیدونه همه ی وجودم ذره ذره آب شد.....نمیدونه..... هیچکس از حال من خبر نداره. . . دبگه برم بخوابم...شاید فردا یه روز خوب بود...شاید از خواب بیدار بشمو ببینم همه چی یه خواب بوده...
![]() ![]() |